هنوز میچکد از چشمها بهانۀ تو
بیا که سر بگذارد جهان به شانۀ تو
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای ما نگاهت آفتاب است
چراغان کردن دنیا ثواب است
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم