آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر