شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یوسف امّ‌البنین

عرق نبود که از چهره‌ات به زین می‌ریخت
شراره‌های دلت بود اینچنین می‌ریخت

تو ایستاده چو ماهی مقابل خورشید
و از نگاه تو یک آسمان یقین می‌ریخت

سلام یوسف امّ‌البنین خبر داری
که نام تو به دلم عشق آتشین می‌ریخت؟...

مگر نه اینکه ملائک به سجده افتادند
همین‌که طرح تو را هستی‌آفرین می‌ریخت

لبت که آیۀ ایّاک نَعبدُ می‌خواند
ز بازوان تو ایّاک نستعین می‌ریخت

نوشته‌اند که از داغ دست‌های تو خون،
به جای گریه برادر بر آستین می‌ریخت

نمک به زخم دل من مزن مگو که عمود
چگونه بال و پرت را روی زمین می‌ریخت