بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت