زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن