ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم