پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟