عمری به اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ای آرزویت دراز و فرصت کوتاه!
هم گوش به زنگ باش و هم چشم به راه
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید