سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
شگفتا کرامات ماهی تمام
چه ماهی که خورشید صبح است و شام
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
هلا روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
کريم السّجايا، جميل الشّيم
نبّى البرايا، شفيع الامم