خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
گسترده شد در این ولایت خوان هفتم
روزی ایران میرسد از مشهد و قم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...