شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نویدبخش شهادت

هنوز طرز نگاهش به آسمان تازه‌ست
دو بال مشرقی‌اش با اُفق هم‌اندازه‌ست

قناریان کلامش هنوز می‌خوانند
نوای سُنتی‌اش را به‌روز می‌خوانند

قناریان کلامش هنوز جان دارند
«صدا صداست که...» پس عمر جاودان دارند

کتاب و دفتر از اندیشه‌اش فروغ گرفت
چراغ دانش او جلوۀ نبوغ گرفت

کتاب، واسطه‌ای بین اوست با این نسل
مطهّری، هنر گفتگوست با این نسل

خرد، هنوز مرید جنون و مستیِ اوست
مرکّب آینه‌دار قلم‌به‌دستی اوست

بخوان زمانه! بخوان با رساترین فریاد
از او بگو و بخوان باز! هر چه، بادا باد!

بخوان به نام بزرگی که آسمانی شد
فروتنانه درخشید تا جهانی شد

صفای باطنی‌اش غبطه‌آور است هنوز
که کوچه باغ نیایش معطّر است هنوز

کتاب و سنّت و اجماع و عقل را فهمید
رموز تازه‌ای از عقل و نقل را فهمید

کتاب و منبر و سجّاده را به هم آمیخت
سه رود منشعب از کوه را به دریا ریخت

نهال کاشت ولی ریشه را عمیق نشاند
به خاک پایۀ اندیشه را عمیق نشاند

هزار پنجره را رو به آفتاب گشود
-هزار پنجرۀ مستعدِّ کشف و شهود-

گشود پنجره‌ها را، وَ با دو بال قنوت
خودش پرنده شد و پر کشید تا ملکوت...

نسیم، معتکف گوشۀ عبایش بود
فرشته، دست به دامان ربّنایش بود

تمام دلخوشیِ کوچه و خیابان از
نفَس نفَس زدن عطر آشنایش بود

در آن شبِ خفقان که سکوت شایع بود
درست اوج سحرخیزی صدایش بود

تلاش کرد و سرانجام هم نصیبش شد
اجابتی که برازندۀ دعایش بود:

پیامبر شبی آمد به خواب شیرینش
و بوسه زد به لبان مبلّغ دینش

و بوسه زد که بگوید جهاد یعنی این
سلوک یعنی این، اجتهاد یعنی این

نویدبخش شهادت به خواب او آمد
به خواب نیمه‌شبش صبح آرزو آمد

چگونه می‌شد از آن شور و شوق دم نزند
و زود پا نشود، اندکی قدم نزند

چگونه می‌شد از تاب و تب نگوید هیچ
و از حرارت بر روی لب نگوید هیچ

چه خوب شد که -اگر رفت- پیش ماست هنوز
هزار باغ پر از گُل از او به جاست هنوز...

سپرد دست خدا رشتۀ کلامش را
تمام کرد به خون، شعر ناتمامش را