مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را