روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
در عشق، رواست جاننثاری کردن
حق را باید، همیشه یاری کردن
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند