والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من