پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید