شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی