اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی