ببین، تاریخ در تکرار مانده‌ست
جهان در حسرت بسیار مانده‌ست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی این‌گونه شیدایی نکرده‌ست
شبیه من شکیبایی نکرده‌ست
جهان در حسرت آیینه مانده‌ست
گرفتار غمی دیرینه مانده‌ست
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
فقط از شعله و مسمار گفتیم
از آشوب در و دیوار گفتیم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونین‌جگرهاست
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بی‌وطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه مانده‌ست
دل آیینه‌داران تشنه مانده‌ست
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است
شکسته‌اند قلم‌ها و بسته‌اند دهان‌ها
نشسته‌اند قدم‌ها و خسته‌اند توان‌ها
به هر آیینه‌ای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
در آستانش شمس می‌آید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشم‌های تر نمیرد
روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی
بیا با اشک‌های ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان نام او باید معزّ المؤمنین باشد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
