در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس