ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
گوش بسپار که از مرگ خبر میآید
خبر از مرگ چنین تازه و تر میآید
با هیچکس در زندگی جز درد همپا نیستم
بیدرد تنها میشوم، با درد تنها نیستم
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است