ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم