تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
 
    پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
 
    بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
 
    بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
 
    فلک امشب نشان دادهست روی دیگر خود را
که پس میگیرد از خلق جهان، پیغمبر خود را
 
    میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
 
    کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
 
    تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
 
    من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
 
    در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
 
    مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
 
    کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
 
    ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
 
    چقدر ریخته هر گوشه و کنار، غم اینجا
نشسته روی دو زانو امام، هر قدم اینجا
 
    با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
 
    مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
 
    قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
 
    سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
 
    چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
 
    این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است
 
    ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را
 
    بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
 
    دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
 
    مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
 
    ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست