گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل