سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند
به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
گسترده شد در این ولایت خوان هفتم
روزی ایران میرسد از مشهد و قم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
تا چشم وا کرد این پسر، چشمانِ تر دید
خوب امتحان پس داد اگر داغِ پدر دید...
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...