مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
یاد تو آیینه و نام تو نور
ذکر تو خیر است و کلام تو نور
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
ای حرمت قبلۀ حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
ای صفت خاص تو واجب به ذات
بسته به تو سلسلۀ ممکنات
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است