ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
درختان در آتش، خیابان در آتش
خبر ترسناک است: میدان در آتش
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
صبح صادق که میدمد دل من
سرخوش از بادۀ حضور شود
از بوستان فاطمه، عطر و شمیم داشت
با دوستان فاطمه، لطف عمیم داشت
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفتهست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفتهست
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست