خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
باران میآمد با دعای دستهایت
در دشت میرویید گل از ردّ پایت
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
گسترده شد در این ولایت خوان هفتم
روزی ایران میرسد از مشهد و قم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
امشب که ماهِ آسمان پرتوفشان است
با حُسن خود چشم و چراغ کهکشان است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است